آمادگي بنده براي برپايي نماز
و اثر نماز براي حركت سريعتر در مسيرِ هدايت
با خيانت كِــي توانَد شد فُسـون آنكه محرابَش زِ مِهــرَت شد فزون
بارِ ديگــر او زِ روزي مي دَهــد شامِ خود را هم به روزَت مي نَهـد
تا دِگر شامي نَمانـــد در نَهـــاد هر چه مي گيرد، همه نامِ تـــو شاد
باز هــم تا آن فَــلاحِ مِهـــرِ تو مي رَوَد تا تــو بگيري ذِكـــرِ نو
ذِكرِ تـــو تا انتهـــاي بـــودِ او مي بَرَد جـــانَت كه گردد سودِ او
بهـــره يِ اين بودَنِ مهــرِ تو باز 190 مي بَرَد جانَش به محــرابِ نمـــاز
اينچنين بر گِـردِ دلدارَش چنيــن خود بگردد تا بگيرد آن زميــن
هر چـه را بر مُلكِ افزونهــايِ او مي نَهي، خود مي شود جويايِ او
تا دِگر مُلكـــي زِ مُلكِ ما بَقـــا زو نمي مانَـد كه گيرَد تيــره ها
هر چه مي يابَد تماماً روشني است تا قيامِ جانِ آخر گلشنــي است
بر سَرِ محرابِ مِهـرَت آن سَبوي پُر زِ رِزْقَت مي شود تا روزِ گُوي
گويِشِ اوّل به نامِ تــو بخاست هرچه بودَش شد،زِ نامِ تو بخواست
تا كتابت اينچنيــن آمد تمـام بر همه آن خاكيـان تا روزِ كـام
گر بگيرندَش به قيمتهـا كه بود پُر نصيب آرَد بـه قسمتها كه بود
ريا و نفاق بزرگترين مانع هدايت به صراط مستقيم است
بي نصيب است آنكه آمد با ريا رونقي آورده، نِــي زان بايِ با
خنجرش را از درون ناورده خويش 200 ميبَـرَد در راه تا آورده خويش
كِي تواند توبه جانش را خَـرَد او زِ اوّل آن گُمـانش را بَـــرَد
هر چه مي گويد كه من هم با تواَم تو به او روزَم نمـودي كه نـواَم
نويِ من اندوهِ جانش ميشـود از تو نه، زَ اندوه جانَش ميرَوَد
خُدعه بَر تو كِي تواند زد نَفَس كو زِ جايش آنچنان گرديده پَس
آنچِنان از خود به خودها در شده كه نمـي يابد هُمامش كَــر شده
آنكه افزون كرد اَنـدوهش، تويي اين تويي درمانِ محزونش، تويي
دوري از تو، دردِ بيدرمانِ اوست چون بيايد، بودِ تو پيمانِ اوست
او نميداند دروغش در نَهاد جانِ او بُـرده زِ رامشهايِ داد
درد را او ميكشد، امّا به روي آنچنانَش مينَمايي كه زِ خُوي
در درونَش جلوه يِ جان ميبَرَد 210 او به ظلمت نامِ جان را ميخَرَد
باز هم در انتِهايِ اين سخـن غُصّه اش شد دردِ بيدرمانِ تَن
چون بگويندش: بيا درمان بگير درد را افزون كُند، گويد: بِمير
مُردَنَش از جان، چنان آيد به سَر كه بميرَد در خودَش، آن بيثَمَر
او نميدانـد كه مُردَنهاي او آنچنان گيرد همه جانهــايِ او
زانچه از اوّل بدان رويش نمود رويِ خود گردانده آن خويَش نمود
تا سِفاهت ميبَرَد نامِ دَرون او نميدانَد كه خود گرديده دُون
تا بيايد آن طبييبش، كه بَس است خود به بيماري زَنَد، دل نارَس است
غيرِ تو، كه مي تواند جان دَهَد؟ آن شياطينِ درون خوان ميدَهد
سُفره اش رنگين شُدَ از ذكرِ ركود ديده اش در خوابْ اَز فكرِ سُجود
خَتمِ او جَهلَ استْ اَز انـدازه اش 220 در سفاهت ميرَوَد تا ســايه اش
اين چه بي قِيدي اسْتَ از خودآوَري تا به خود اندوه و دردَش شد نَبـي
او چو از خود سركشانه مي رود بندِ خود از جان بگيرد ميدود
بر شياطينش چنان روي آوَرد كه نَمايِشْ اَز هَمان خوي آوَرد