سايت مکتب الزّهرا(سلام اللّه عليها)

سايت مکتب الزّهرا(سلام اللّه عليها)

دسته بندی محتوا

ازدواج در سبک زندگی اسلامی ايرانی

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ

آشنايی با

سبک زندگی اسلامی

با بهره گيری از داستان زندگی يک دختر ايرانی

 

بيشتر راست کمی ساختگی

 

3 مراسم ازدواج

ديروز تا به خانه زنگ زدم که انشاءالله شب جمعه با دوستان ديگر به تهران می آييم. مادرم با خوشحالی پرسيد: ديگه تموم شد؟ گفتم: نه هنوز، … ولی فقط يک بار ديگه بر می گرديم تا نتايج بچّه ها اعلام بشه، به اعتراضات پاسخ بدهيم و بيايم تهران. مادرم با اينکه خيلی خوشش نيامد، گفت: چطور با دوستات ميای؟ گفتم: مراسم بله برون و شايد انشاء الله عقد کنان يکی از دوستان است. مادرم پرسيد: کی؟ گفتم: معصومه، يادتون هست؟ گفت: بله، آن دوستت که خيلی ظريف و قشنگه… اون که کوچيکه! گفتم: کوچک نيست، نوزده سالشه، داماد هم جوان است.

پنجشنبه همه کارها مرتّب بود و آماده شده بودم که از خوابگاه بيرون بروم که زنگ تلفن به صدا درآمد. خواستم جواب ندهم و زودتر به بچّه ها که آماده رفتن بودند ملحق شوم، دلم نيامد و جواب دادم، آرزو بود، يکی از بچّه های مدرسه. فکر کردم برای خداحافظی زنگ زده، ولی تا صدای مرا شنيد، زد زير گريه و گفت: خانم ، آمنه … گفتم: آمنه چی؟ آمنه يکی از دوستاش بود که در سال سوّم مدرسه راهنمايی درس می خواند، يکی از شاگردان خود من بود، با برنامه کودک صدا و سيما نيز همکاری داشت. برخلاف بيشتر بچّه ها که معمولاً لباس محلّی می پوشيدند، هميشه مانتو می پوشيد، مرتّب و تميز بود، درسش هم خوب بود. کمی بزرگتر از هم سنّ و سالهای خودش به نظر می رسيد، اگرچه نسبت به دوستاش از نظر جُثّه کمی کوچکتر هم بود. آرزو در پاسخ به پرسش من گفت: خانم ديشب توی خانه شان کوکتل مولوتُف انداخته اند، آمنه مجروح… تقريباً بقيّه حرفهاشو حدس زدم، نمی دانم کجای جمله اش بود که گفتم: الآن کجاست؟ گفت: بيمارستانه، سر همين خيابان، منظورش خيابانی بود که دانشسرا و مدرسه در آن قرار داشت. زود از آرزو خداحافظی کردم و دويدم بيرون. به نسرين که از همه جلوتر بود گفتم: وقت توضيح دادن ندارم بايد بروم بيمارستان، يکی از بچّه ها مجروح شده، به بقيّه بگو من بعداً ميام، تا آمد بگويد کِی؟ گفتم: نمی دانم کِی. اوّلين فرصت که بتوانم. اگر مامانم به شما زنگ زد بگوييد کاری برايش پيش آمد با ما نيامد، خودم به خانه زنگ می زنم. آخرين کلمات را که می گفتم نزديک درب دانشسرا بودم. ماشين که گرفتم دو سه تا از بچّه ها هم آمدند با من همراه شوند، گفتند بهتر است تنها نروی. بالاخره راضی شدم شهره را با خود ببرم. در بين راه برای شهره تعريف کردم که آرزو چه گفت. شهره پرسيد: برای چی آمنه؟ گفتم: کار گروهکها است، به خاطر همکاريش با صدا و سيما، چند بار هم تهديدش کرده بودند. به بيمارستان که رسيديم سراغش را گرفتيم، يکی از اقوامش، نمی دانم کی بود، نزديک اطّلاعات ايستاده بود ما را به اتاق آمنه راهنمايی کرد. تا ديدمش دست و پام را گُم کردم. بچّه به اين کوچکی 12 ، 13 ساله، برای چی؟ … پشت سر هم جملات و پرسشهايی را تکرار می کردم، دست راستش را از مچ از دست داده بود، و چشمهاشو بسته بودند معلوم نبود، چی شده. تمام صورتش سوخته بود. از شب قبل، در آن بيمارستان، هر چه می توانستند برايش انجام داده بودند. قرار شده بود به تهران منتقل شود. پدر و مادرش و اقوام ديگرش که آنها را نمی شناختم در بيمارستان بودند. گفتند يک هواپيمای ارتش چند مجروح جنگ را به تهران می بَرَد، اگر بتوانيد به موقع برسيد، با آنها به تهران منتقل می شود. پدرش نمی دانم چه کار داشت، نمی توانست با او برود، مادرش بی تابی می کرد، به شهره گفتم: من با او می روم، مادرش تنهاست، گفت: تو که جايی را بلد نيستی، گفتم: من تنها همراهی می کنم، آمبولانس از بيمارستان ما را می برد نزديک هواپيما، آنجا هم با بقيّه می رويم. بلد بودن نمی خواهد! کمی مِن مِن کرد، گفت: پس منم با تو ميام، اصلاً يادم رفته بود که ما خودمان هم می خواستيم به تهران برويم، همه اش توی اين فکر بودم که چطوری برای صفيّه، مدير مدرسه، توضيح بدهم که بی اجازه اش رفته ام، اصلاً يادم نبود فردا جمعه است، خيلی چيزهای ديگر از ذهنم می گذشت و همه را با آنکه مهم بودند از بردن آمنه به تهران کم اهمّيّت تر می ديدم. به مادر آمنه گفتم: خانم من با شما ميام، نگران نباشيد. نمی دانم به پدر آمنه چه گفت که بنده خدا جلو آمد، با لهجه غليظ محلّی تشکّر کرد و گفت: خانم معلّم ممنون، خدا خيرتان بدهد، شما خيلی مسلماني می کنيد، و مطالب ديگری هم گفت که تقريباً بقيّه اش را نشنيدم، چون با سرعت تشکّر کردم و رفتم پيش دکتر و پرستاری که داشتند برای انتقال آمنه تلاش می کردند. بالاخره آمبولانس آمد و ما حرکت کرديم. مادرش مدام گريه می کرد، ما هم همينطور، ولی او را دلداری می داديم. آمبولانس ما را نزديک يک بالگرد پياده کرد، بالگرد ما را به هواپيما رساند، خدا را شکر تازه داشتند مجروحين را به هواپيما منتقل می کردند. پيکر دو شهيد نيز بين آنها بود. من تا به حال اين صحنه ها را نديده بودم، نمی دانستم برای آنها گريه کنم يا برای آمنه، به هر حال نوبت ما که شد اعتراض کردند که چند نفر همراه؟ چون همه خانم بوديم، اجازه دادند و هواپيما حرکت کرد. به تهران که رسيديم يک راست ما را به بيمارستان بردند. تا شب در بيمارستان بوديم، آمنه توسّط پزشک پوست، چشم و چند متخصّص ديگر معاينه شد و برايش قرار عمل گذاشتند، به نظرم همان روز هم يک عمل روی او انجام شد. ريز کارهايی که شد را به ياد نمی آورم، امّا يادم هست که ساعت ده شب بود که از بيمارستان بيرون آمدم. مادر آمنه در بيمارستان ماند، شهره ساعت 8 با پدرش که پس از شنيدن خبر به بيمارستان آمده بود، به خانه رفت. يادمه که فقط آدرس را به تاکسی دادم، به خود که آمدم ديدم جلوی خانه هستم. از زمانی که قرار بود به خانه برسم، خيلی ديرتر نشده بود، به خاطر همين، چشمهای سُرخ و خستگی و بی تابی من چندان برای اهل خانه پرسش ايجاد نکرد، من هم چيزی نگفتم. مادرم داشت توضيح می داد که شام چی درست کردم و چقدر منتظرت بودم و اين حرفها که عذر خواهی کردم و چادر و کيفم را برداشتم که بروم به اتاقم، پدرم گفت: مگر شام نمی خوری؟ گفتم: چرا، زود ميام. مادرم می گويد: تا نزديک صبح هرچه به تو سر زدم آنقدر خواب بودی که اگر تکانت هم می دادم بيدار نمی شدی. صبح به نسرين زنگ زدم. تا صدای منو شنيد، گفت: هنوز به مادرت زنگ نزدم. يادم آمد که بچّه ها فکر می کنند ما هنوز حرکت نکرده ايم. کمی درباره آنچه گذشت توضيح دادم و گفتم: از بچّه ها عذر خواهی کن امروز دير به خانه معصومه می رسم. بايد به بيمارستان بروم. از حرفهای من با نسرين مادرم يک چيزهايی فهميد، ماجرا را پرسيد، برايش توضيح دادم و گفتم: مامان می شود، اگر لازم شد، آمنه و مادرش به خانه ما بيايند؟ گفت: بايد از پدرت بپرسم، خانه بزرگی داشتيم، امّا تعدادمان هم کم نبود. پدرم يک اتاق را آماده کرد تا هر وقت ميهمانها آمدند راحت باشند. هر روز به بيمارستان می رفتم، شهره با مادرش، يکبار هم با پدر و مادرش آمد. مادر شهره تقريباً با مادر آمنه دوست شده بود. حال آمنه هم رو به بهبودی بود. متأسّفانه علاوه بر دست راستش، يک چشمش را هم به طور کامل از دست داد، ديد چشم ديگرش هم به حدّاقلّ رسيده بود. پزشکان اميد دادند که می توان با چند عمل جرّاحی اين چشمش را روشنتر کرد. در چند ماهی که آمنه با مادرش در تهران بودند، چند روز خانه ما می ماندند، چندين روز در خانه شهره، يک مدّت هم به خانه صفيّه، مدير مدرسه، رفتند. نمی دانم چه مدّت طول کشيد. ولی يادم هست پدرم، به خاطر آمنه، اجازه داد يکسال ديگر در منطقه بمانم. سال دوّم رابطه ما با بچّه های مدرسه هم صميمی تر شده بود و هم منطقی تر، آنها پذيرفته بودند که ما برای خدمت به آنها آنجا هستيم. ديگر خودشان داوطلب کارهای فرهنگی بودند. مشاور يا به قول آن زمان مربّی پرورشی بودم، امّا دروس ادبيات، قرآن، تاريخ و علوم اجتماعی را نيز به عهده داشتم. بعد از ظهرها هم به طور فوق العاده با بچّه های ضعيف زبان و رياضی کار می کردم. به کمک شهره يک گروه تئاتر هم تشکيل شد. بالاخره هر کاری می توانستيم انجام می داديم. بچّه ها و خانواده هاشون هم خيلی با ما مهربان بودند. در اين فاصله تعداد زيادی از همکاران قديمی به شهرهايشان برگشتند و افراد جديد به جمع ما اضافه می شدند. من هم چند مرتبه به تهران رفتم، آمنه و مادرش هم چندين مرتبه ديگر به تهران آمدند و پس از مدّتی معالجه و گاهی عمل جرّاحی برمی گشتند. در اين مدّت هم در خانه يکی از ما، بيشتر در خانه شهره به سر می بردند. تقريباً هر وقت به تهران، می آمدم در مراسم ازدواج يکی از دوستانی که برگشته بودند، دعوت داشتيم. در اين يک سال، معصومه، زهره، صفيّه، صديقه، آمنه و … بالاخره شهره ازدواج کردند. ديگر تقريباً همه دوستان ما به تهران برگشته بودند و شغل و کار قبلی خود را از سر گرفته بودند. نمی دانم آمنه و مادرش در مراسم عروسی کدام يک از بچّه ها حاضر بودند. امّا می دانم که در مراسم صفيّه شرکت داشتند. ازدواج هر يک از آنها برای بقيّه درسهايی را به همراه داشت. بعد از مهريّه و شرط ازدواج معصومه، ايثار آمنه بيشتر از همه برايمان لطيف و آموزنده بود. اين آمنه يکی از دوستان خودمان بود و با آن دانش آموز که مجروح شده بود تنها هم اسم بود. اتّفاقاً اين آمنه هم از ايثارگری دست کمی از آن يکی نداشت. شرط کرده بود که با يک جانباز ازدواج کند. اين دختر اصلاً نمی توانست نخندد و نخنداند. در تمام اوقاتی که با يک يا چند نفر به سر می برد، می گفت و می خنديد و می خنداند. من که آدم تقريباً جدّی هستم، معمولاً هم کم وقت دارم، کمتر می توانستم با او هم صحبت باشم. با دوستان ديگر بيشتر سر به سر می گذاشت. ولی من خيلی به او احترام می گذاشتم و دوستش داشتم. اخلاص و پاکی منحصر به خودش را داشت. خيلی برای من جالب بود که عکس امام روی گردن بندش بود. بعد از برگشتن به تهران، مدير يک دبستان شده بود. در همان زمان توسّط يکی از اقوام با همسرش، که جانباز هشتاد و پنج درصد به بالا بود، دو پا بالای زانو، آشنا شد و ازدواج کرد. بعد از ازدواج هم هر چه او را ديدم می خنديد و از زندگيش راضی بود. سادگی و پاکی زندگيشان را با هيچ چيز در دنيا نمی توان ارزش گزاری کرد. من هم تابستان 1361 به تهران برگشتم. پس از بازگشت به تهران به محلّ کار خود رفتم و علّت تأخير را توضيح دادم. همان روزها درخواست دادم که به دانشکده خودمان، الهيات، منتقل شوم، منظورم اين بود که تلاش کنم زودتر دانشگاه از تعطيلی خارج شود. آنروزها دانشگاه ها به منظور انقلاب فرهنگی تعطيل شده بود. ما هم خودمان را سرباز انقلاب فرهنگی می دانستيم. خيلی در گير کارهای جديد شده بودم. آنقدر به کار جديد خود علاقمند بودم که از صبح تا غروب در دانشکده می ماندم. کارهای فرهنگی و اداری محدود بود، بيشتر اوقاتم را به پژوهش می گذراندم. دو طرح پژوهشی تقريباً بزرگ را شروع کردم، يکی با موضوع جهاد در قرآن کريم و ديگری با موضوع ضرورت شناخت انسان. شصت و نه پرسش درباره موضوع دوّم طرح کردم و با دو نفر از همکاران به دفتر کار استاد محمّد تقی جعفری رفتيم. آن موقع دفتر کار ايشان در منزلشان در خيابان خراسان بود. پس از ديدن پرسشها گفت: اين سؤالهای يک تحقيق ده ساله است که محقّقِ آن بايد بی وقفه به کار مشغول باشد. پس از درخواست ما استاد پذيرفت که درباره موضوعِ استعدادهای درونی انسان، پرسش چهارم از مجموعه پرسشها، يک درس بگذارد. هر هفته به خانه استاد می رفتيم و ايشان با حوصله و بسيار مسلّط و مطمئن درباره موضوع سخن می گفت. يادم هست که دوستان سخنان وی را هم ضبط می کردند هم می نوشتند. نوارها را هم پس از کلاس پياده می کردند. اگرچه از تعطيلی دانشگاه ناراحت بوديم و برای باز شدن آن تلاش می کرديم امّا نمی خواستيم با همان شکل قبل باز شود. جلسات مختلفی با دانشجويان و اساتيد برای رسيدن به هدف دُرُستمان بر قرار می کرديم. امّا بيشتر به همان کارهای تحقيقاتی می پرداختم و ايّام بسيار خوب و دوستداشتنی را سپری می کردم. تنها يک جلسه هفتگی در مرکز برقرار می شد که درباره چگونگی بازگشايی دانشگاه ها و روند انقلاب فرهنگی نيز در آن صحبت می شد. کميته های مختلفی برای بررسی کتب درسی و شکل برگزاری کلاسها و بهبود بخشی به وضعيّت علمی و فرهنگی اساتيد و دانشجويان تشکيل شده بود. من عضو کميته الهيات در گروه علوم انسانی بودم. در واقع نماينده دانشکده الهيات در گروه علوم انسانی بودم. يک روز پس از اتمام جلسه مسئول دفتر مرا صدا زد که پشت خط، تلفن با شما کار دارد. گوشی را گرفتم، ديدم دکتر عليرضا است. رئيس واحد ما بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: اگر فرصت داريد به دانشگاه بياييد کاری پيش آمده است. فکر کردم درباره اوضاع دانشکده با من کار دارد. چندان اوضاع رضايتبخش نبود. در راه فکر می کردم که کدام مطالب برای بيان مهم تر است، تا همانها را بيشتر توضيح دهم. وقتی به درب دفترش رسيدم خودش بيرون ايستاده بود و با يکی از همکاران صحبت می کرد، تا مرا ديد صحبتش را قطع کرد و گفت بفرماييد و از جلو درب کنار رفت. بعد هم خداحافظی کرد و پشت سر من داخل دفتر شد. همينطور که سر جايش می نشست، به من هم تعارف کرد که بنشينيد. من روی اوّلين صندلی نزديک به خود نشستم. توضيحاتی داد که به من بفهماند جلسه کاری نيست و مربوط به يک موضوع شخصی است. سپس گفت: يکی از همکاران اسم شما را برده است، نظرتان درباره ازدواج چيست؟ کمی جا خوردم، چون هيچ انتظار شنيدن اين موضوع را نداشتم. کمی مکث کردم بعد يکی دو روايت درباره اينکه ازدواج سنّت پيامبر است و کمال انسان چه زن و چه مرد جز با ازدواج ممکن نيست، خواندم. بعد گفتم: لطفاً اسم ايشان را به من نگوييد، چون در جلسات مشترک به زحمت می افتم، خودتان ببينيد اگر بين ما تا هفتاد درصد توافق حاصل است جلسه آشنايی را تشکيل دهيد. کمی مکث کرد بعد مرا تحسين کرد و پذيرفت. دو هفته از اين ماجرا گذشت، من هم شديداً درگير مسائل دانشکده بودم، دوباره يک روز که در مرکز جلسه داشتم، پس از جلسه تلفنی به من اطّلاع داد که بهتر است شما با ايشان يک جلسه ای داشته باشيد. باز هم ترجيح دادم اسمش را ندانم؟ گفتم: رشته تحصيليشان چيست؟ گفت: يکی از رشته های علوم انسانی! روز و ساعت جلسه آشنايی مشخّص شد. در وقت معيّن به مکان جلسه رفتم، دکتر عليرضا هم حضور داشت. مرا به اتاق جلسه راهنمايی کرد. از درب که وارد شدم و چشمم به خواستگار افتاد تقريباً خشکم زد و خنده ام گرفت. تازه می فهميدم که چرا هر وقت در مرکز جلسه داشتم از طرف دکتر با من تماس گرفته می شد. مسئول گروه علوم انسانی بود. صبح همان روز هم با هم جلسه داشتيم. باز هم تازه می فهميدم که چرا اين روزها مثل قبل کمتر با حرفهای من در جلسه مخالفت می کرد و به قول خودم جدل می کرد. خنده ام برای اين بود که اصلاً فکر نمی کردم ايشان خواستگار من باشد. چون به نظرم خيلی بچّه سال می آمد. شک نداشتم که بايد سنّش از من کمتر باشد. البتّه چهره معصوم و نورانی داشت. همين موضوع هم او را جوانتر نشان می داد. تا نشستم پرسيدم ببخشيد شما متولّد چه سالی هستيد؟ او هم که خنده اش گرفته بود، گفت شهريور سی و شش، ديدم اشتباه نکرده ام، گفتم: شما هفت هشت ماه از من کوچکتريد، بعد هم چند ويژگی و شرطهای خودم را گفتم تا همان اوّل تکليف مان يکسره شود. بسيار انتظار داشتم که همان جلسه مسئله منتفی شود، ولی همه اوصاف و شروط مرا پذيرفت و يک وقت برای جلسه خواستگاری گذاشت. آنقدر با سرعت اين مسئله اتّفاق افتاد که اصلاً فرصت بيشتر فکر کردن نيافتم، انگار اصلاً ديگر لازم نبود فکر کنم. آخرين مشورتی که با قرآن کريم داشتم، درباره معيّن و مقرّر بودن روزی همه موجودات و انسان بود. هيچ دليل منطقی برای نپذيرفتن جلسه خواستگاری نداشتم. وقتی با پدرم صحبت کردم، اوّلين چيزی که پرسيد اين بود که خانه دارد؟ گفتم: نه بابا خانه اش کجا بود. بعد هم درباره تحصيلات و کار و پشتکار و متعهّد بودنش توضيح دادم. در چهره پدرم هم رضايت می ديدم، نسبت به اينکه بالاخره چيزی درباره ازدواج از زبان من شنيد. هم نگرانی که اين ديگر کيست؟ جمعه که زمان خواستگاری فرا رسيد، با يکی از همکاران و خانمش که من هم آنها را می شناختم به خانه ما آمد. تعجّب کردم که چرا با خانواده اش نيامده است. پدرم و آقايان با هم صحبت می کردند، من و خانمها هم با هم در اين سمت اتاق صحبت می کرديم. خانم همکارمان همان ابتدا يک قرآن کوچک که من تا به حال شبيهش را نديده بودم از آنها که جلدش زيپ داشت، از کيفش بيرون آورد و به من داد، گفت: هديه سيّد مهدی است. تازه فهميدم سيّد است و اسم کوچکش مهدی است از هر دو اين مطالب احساس رضايت کردم. صحبت پدرم با آقايان که به پايان رسيد، رو به ما کرد و گفت: اگر اشکال ندارد آقا هفته آينده با خانواده شان برای جلسه رسمی خواستگاری بيايند. همه موافقت کردند و آن جلسه که اسمش را گذاشتند جلسه آشنايی داماد با خانواده عروس به خوبی به پايان رسيد. تمام خانواده ما داماد را تأييد کردند. تمام هفته بعد را در دانشکده کار داشتم، اگرچه موضوع خواستگاری هر چند وقت يکبار به ذهنم می آمد امّا هيچ مرا به خود مشغول نمی کرد، انگار يک موضوعی بود که بايد بشود و شده است. خيلی هم خيالم راحت بود، اصلاً نگران نبودم. نه نگران انجام شدنش و نه نگران انجام نشدنش. تنها نمی دانستم که چه خواهد شد. تصميم گرفتم همان يک سکّه را برای مهريه انتخاب کنم. به پدرم که گفتم خيلی عصبانی شد و از خانه بيرون رفت. وقتی برگشت با حوصله به او توضيح دادم و ضرورت انجام اين تصميم را گفتم. با بی ميلی پذيرفت. بعد هم گفت: مقداری که می گويم را در سند ازدواجت بنويس خودم آن را به تو می دهم. گفتم: اصلاً می خواهم در سند ازدواج همين يک سکّه نوشته شود، بعد به شوخی گفتم: حالا شما هر چقدر می خواهيد به من پول بدهيد. روزی که خانواده داماد برای خواستگاری و بله برون آمدند، تنها من درباره مهريه و شروط ازدواج با داماد صحبت کردم، خيلی آرام پذيرفت و برايم جالب بود که شرط علم را با دو شرط کسب تقوا و مجاهدت همراه کرد. من با سرعت پذيرفتم و جلسه به خوبی پايان يافت. آخر جلسه مادر داماد سه حلقه طلا که از شهرشان آورده بود به من داد و گفت: مهدی اين حلقه ها را گرفته شما هر کدام را می خواهيد انتخاب کنيد؟ وقتی آنها را به پدرم نشان دادم با بی ميلی سرش را تکان داد و گفت: همه اش هم کم است! به حالت اعتراض کمی اخم کردم و آنکه از همه ظريفتر و قشتگتر بود را انتخاب کردم و بقيّه را به مادر داماد دادم. از سادگی و لطف جلسه بسيار راضی بودم. پدرم هم، که ديد آنچه گذشته خواست خود من بوده است، راضی و آرام شد. جلسه عقد کنان مشخّص شد. آخرين تقاضای من نيز پذيرفته شد. گفتم: لطفاً در اين شرايط اجتماع به يک مراسم اکتفا کنيد. من هم زياد فرصت ندارم. پدرم اين بار با من موافقت کرد، به دنبال موافقت او ديگران نيز موافقت کردند و جلسه به پايان رسيد. قرار شد فردای آن روز قبل از رفتن خانواده داماد به شهرشان، خريد عروسی انجام شود. چون ما محرم نشده بوديم، قرار شد تنها خانمها برای خريد بروند. چون نمی خواستم مادر شوهرم پيش مادرم شرمنده شود، به خريد يک قواره پارچه سفيد و يک آينه و شمعدان بسيار ارزان اکتفا کردم. از مادرم خواستم تا با آن پارچه لباس عروسی ساده ای برايم درست کند. سر سفره عقد يک قرآن کريم، يک جانماز، يک کاسه سفالی آبی پر از آب، مقدار زيادی گل و همان آينه و شمعدان کوچک گذاشته شد. فکر نمی کردم اينهمه جمعيّت به مراسم ما بيايد، همه اقوام آمده بودند، بيشتر دوستانمان هم آمده بودند. وقتی عاقد از من وکالت می گرفت، تنها به بيان مقدار مهريه اکتفا می کرد. بار اوّل گفتم شرط عقد را نگفتيد، بار دوّم گفتم پس علم چی؟ بار سوّم تمام شروط عقد که عبارت بود از کسب علم، تقوا و مجاهدت را بيان کرد و من بلند بله گفتم. يکی از دوستانم، بهناز، گفت: تو هميشه کارهات برای من درس بوده است. بعد از آنکه خطبه جاری شد و داماد به اتاق آمد هنوز ما از هم خجالت می کشيديم. شهره بعد از اينکه عکسها را آورد گفت: نگاه کن توی يک دونه از عکسهاتونم درست کنار هم نيستيد. يکی از عکسها را نشان دادم، که اتّفاقاً سياه و سفيد بود، گفتم: اينجا، گفت اينجا هم چون پدر و مادرها ايستاده بودند و از بس من گفتم: جا نمی شه..! جا نمی شه..!

دیدگاهتان را بنویسید

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من