آگاه شدنِ انسانِ توانا به استعدادهای درونی از وجود خداوند و
درخواست هدايتهای او برای ادامه ی راه و پيروزی بر شياطينِ درون
تو بگويی ديده ای جانم مراست 400 من نمُردم خاطرات دل به پاست
ديده ای پنهان و پيـدای زمين تـو به آنها می نمايی مُلکِ دين
تازه در روزی که بينندم چنان سَر به سجده می گذارندم عيان
من نديدم دشمنـی را به جهان تا که بُردم آن عَدو تا مُلکِ جان
تا بيــاوَردم نشـانِ آن همــه که نموديَم بـه يک يک آن رَمِـه
تازه ديدم در ميانِ آنچـه بـود دشمنِ کِـردارِ خـود را کـه نمـود
باز هـم دشمـن نبينَم چـون زِ تُست خود مَلَک گرديده، بينَـد آنچه رُست
مَن زِ تو، او هم زِ تو، در وَحدَتيم دشمنِ آنکه زِ تو شد، می شويم
باقـرِ علـمِ تـو هـم از حِلـمِ تو با تو و من، می شود در عِلمِ تو
ديگر آن باغی که آوردی نشان می شود پُر گُل زِ محرابَت عَيان
دست می گيرد مرا آن جاعِلَت 410 خانه می ميـرد مگر در ساحِلَت
کِی به تکذيبِ نشانهايَت رَوَم آخر ای جان کِی زِ فرجامَت رَهَم
اندر آن مُلکَت زِ اندوهی چنان وَندَر آن ساحل که می رويد گمان
جُز به نامِ تـو رهايـی کِی توان جُز بـه رَحمانَت وَفايی کِی توان
من به قسمتهای تـو راضی شَوَم ليکن از بيماريَم کِـی می رَهَـم
زان مرضهايی کـه دل را می بَـرَد وان بزرگی ها که ديـوم می خَـرَد
تـو نمـايش دِه زِ رحمَت راهِ مـا تا ببينـم راهِ تـو آيَــم زِ جــا
هرچه اندوهم به سر آيـد همان می بَرَد راهـم زِ دريايَت عيـان
اين مَنـم آفت زِ جانم می بَـرَم با تـو آتش از جهانم می بَـرَم
ديده می گيرَم از آن نورِ هُدا گر نميرم اين تويـی قادر بـه ما
کفـرِ من بـر نامُـراديهـای دِل 420 ديده مـی اَنـدازد از آوای دِل
هر يک از انسانهای ايمان آورده جان خود را با جانِ نبی
مقايسه می کند و با پيروی از نبی به مقامهای بالاتر می رسد.
ليکن آن مقدارِ ناب از بحرِ مهر 421 کِی تواند شد نهان از چشمِ غير
خـود نمايـد او عيان تر از عَيان تا ببينـد مـردمت آيـد به آن
تا به رحمت نامِ او بُردی به سَر از اَزَل آمد، تو را ديد، آن پسَر
از تو خـود آورد و خود را می سپُرد تا يکی شـد در درونش آنچـه بُرد
او بگفت: “آمَنْتُ بِالله” و همان چون نهانِ ديده اش کرده عَيان
ذکرِ “بِسْمِ اللَّه” زِ اوّل را شنيد از اَزَل هم تا قيامت را بديد
خود چو آورد آنچنان بر گِردِ مهر اين تو بودی که سِپرديش آن سپهر
تا که او از آسمان جانی گرفت با نمازت آنچه دادی می گرفت
اَندَر اين محرابِ ذِکرَت تا که بود ابر بالا را زِ مهرَت می فزود
بازَ ازَ اندازه تو بيرونش کُنی 430 گر هدايت خواه و نيکويش کُنی
ديده می پَردازَد و جان می خَرَد شکِّ خود از عبْدِ والا می بَرَد
شادِمانَ از چهـره یِ نابـی که ديـد گِردِ جان گشته به آبـی می رَسيـد
آسمانت بهره هايش می شکفت آسمانی ديگر از آن می نَهفت
من نمی دانـم که هفتم جانِ توست يا که هر جانَت به هفتم زانِ توست
زين سبب هرگز نباشد جایِ تو ديگری بالایِ آن اَعلایِ تـو
در زمين شايد بگنجد جانشين در دلم ليکن تويی همواره دين
ای خدای اين زمين و آنچه ديد اين تويی آنکه به فريادم رسيد
جُز تو را هرگز نمی آرَم سجُود آنکه بُردی خود بياوَردی به بود
باز هـم در وصلِ ديگرهای تو هـرگزم نايـد خبر جُز رای تو
اين سُخن از عهدِ امروزم نبود 440 آنچـه آوردم زِ بيعت را فُزود
باز هم حَمدَم زِ منّتهای توست ماندنم در نعمتِ ره، بایِ توست
چون هدايت می کنی حَمدَم وفاست وَرنه ايـن انــدازه نعمت کيمياست
باز هم حَمدَم زِ حَمدَت پا گرفت ربِّ من حَمدِ دو عالَم را گرفت
رسيدن مؤمن موحّد به يقين نسبت به روزِ آخر
و پاک شدن از همه ی آلودگيها
مالکِ روزی کـه مـی گردم عيان چون تويـی، مالکْ به امروزم همان
روزِ آخر را تـو خود بـر کام کُن ويـن نَفَس را تـو شُمـار و رام کُن
تا نباشـد ديگـر از من آن نشان وان تو باشی هر چه می گردم عيان
با ستايش از تو شُويَم حزن و بيم خانـه ات روشن شود ز آياتِ ميم
باز گويَم زان صميمِ جانِ خود آنهمه آوای خود همسانِ خود
کين تويی آنکه زِ حمدَت ديده رَست وَز سُجودش جامِ عالَم زنده است
رحمتت تا بينهايت بُرده است 450 “رَبِّ عالَم حَمْدُ لِلّه گفته است”
گفته و جانِ همامَش شد پديد وَز کَلامت جامِ قرآن شد جديد
تا رَسَد آنجا که بر خود خيمه زد ديو را بُرد و به ماتَم شيهه زد
گُلشَنَت را با قياسِ نو بِديد شادِمان گشت و جهانش شد پديد
گفت با آن قامَتِ آرامِ مهـر از بُلنـدایِ جهـانَت آن سِپِهـر
آنکه هستی دارَد از خود اين تويی اين تويی در جامِ عالَم وين تويی
هر که را اسمی نهادی اسمِ توست هر که را دادی نمادی رسمِ توست