ستايش كردن خداوند خود را و آفرينش و هدايت هر آفريده
آنكه هستي دارد از خود اين تويي 1 اين تويي در جامِ عالَم وين تويي
هر كه را اسمـي نهادي اسم توست 2 هر كه را دادي نمادي رسم توست
تا كه اسمـــي را زِ رحمت آوري 3 مينمايـــــــد رحمتت تا ميبَري
او زِ رحمــانت سَر آورده بُرون 4 وَز رحيميّــت ستاندي او فزون
هر يك از اين اسمها چون شد پديد 5 تا ستايش گويدت آيد به ديد
ستايش كردن آفريدگان خدا را و پيدايش نيكوييهايشان
با ستايش حُسْن آيد در جهـان 6 جُز زِ تو كِي شد نهانهايش عيان
چون نهانِ هر گلي آيد بُرون 7 وي به حمدي يك سخن برده درون
خود به حمدَتْ خلق كردي اين جهان 8 ليكن آن با حمدِ ديگر شد عَيان
اينچنين هم آفرينش حمدِ توست 9 هم هدايت تا نمايش حمـدِ توست
ربوبيّت خداوند آفريدگان را به ستايش او هدايت ميكند.
چون تو ربّي حمدْ گويان ميرود 10 اين جهان و آن جهان تا بَرّ دهد
رَحمَتَت چون بارِ ديگر ميدَمَــد بَرّ زِ ناپيداي آن جانها دهد
هر چه پيدا شد زِ ناپيداي جان خود زِ رحمَت ميرود تاآغازِ آن
مُلكِ جانها اينچنين تابان شود نورِ حق در مُلكِ جان جانان شود
تا به روزي كه زِ آن دادي نشان هر يك از جانها كني تابان زِ جان
چون به سويت آن عبادت مي برند اِستعانَت هم زِ جـانت مي خَرَند
ياوري گر مي كنـي، جانهـا رها مي شود از غم، نيفتد تا بــه با
باي هـر جان را تو هر گَه او كني با خود او را بُرده اي تا رُو كني
از هدايت توشه اش دادي تمــام آنكه با نعمت رَسَـد تا بايِ بام
بي تنعّــم جان نمـي شايد كه مانـد نعمَتَت جان را بَرَد تا روزِ ماند
باز هم ايـن نعمَتَت را مي خَـرَد 20 آنكه قـرآنت به بايت مي بَرَد
آنكه را نعمت نشد تام از سُجُـود نيست شد زيرا نداديش آن وُجود
يـا نيامد پيكـرش تـا روزِ داد بر مسيري كو زِ نعمت بُرده زاد
ما و منها گر توانستـي برفت با نشانـي كه تـو آوردي برفت
دادِ ما در نعمت هر روزِ توست تا قيامت دادِ ما در روزِ توست
اين تويي آنكه زِ حمدت ديده رَست وَز سُجُودش جامِ عالَم زنده است
رحمتت تا بينهايت بُـرده است “ربّ عالم حَمْــدُلِلَّه گفته است”
گفته و جان هُمامش شد پديد وَز كلامت جامِ قرآن شد جديد