بي توجهي دانشمندان به تفاوت منشاء در دين الهي و اديان بشري:
متأسّفانه در آثار فرهنگ شناسان و جامعه شناسان اديان الهي از اديان ابتدايي و قديم که منشاء آن فطرت خداجوي و مطلق گراي انسان است، تميز داده نشده است وغالباً اديان الهي و اديان ابتدايي با يک شيوه و با يک دسته استدلال يکسان مورد بررسي قرار گرفته اند.
برخي از جامعه شناسان به دشوار بودن دستيابي به يک تعريف، براي تمام اديان اعتراف مي کنند. ولي متأسّفانه آنها نيز به جاي تفکيک اديان، به اديان بشري و اديان الهي و تعريف هر يک متناسب با آنچه که هست، به جمع آوري ويژگيهاي مشترک در اديان مي پردازند تا به يک تعريف جامع دست يابند. (آنتوني گيدنز؛ جامعه شناسي؛485و486)
در واقع اين عدم تفکيک اديان الهي و اديان بشري درآثار جامعه شناسان، و در پي آن ارائه تعاريف ناقص از دين و شمارش مراحل دين و ختم اين مراحل به مرحله ي يگانه پرستي و توحيد، ناشي از عدم توجّه به اختلاف منشاء و سرچشمه ي اين دو دسته دين است. منشاء اديان ابتدايي و قديم، که اصطلاح جامعه شناسان و علماي اديان براي تمام عقايد و گرايشات انسان، اعمّ از شرک و بت پرستي و طبيعت پرستي و روح پرستي و جان پرستي و خود پرستي و … است، نفس و فطرت انسان است. انسان فطرتاً هم به وجود موجودي برتر آشنايي دارد که خالق او و خالق هستي است و هم فطرتاً خداجو و مطلق گراست. لکن اين خداجويي و اين مطلق گرايي به دلايل مختلف که موضوع بحث ما نيست منحرف شده و اَشکالِ مختلفِ اديان بشري را بوجود آورده است. احتمالاً يکي از دلايل وجود مشترکات در اعتقادات، شعائر، مناسک و… اديان مختلف، همين منشاء يکسان آنها، يعني نفس و فطرت خداشناسانه و خداجويانه ي بشر است که در طول تاريخ، از ابتداي ظهور بشر در زمين تا به امروز با گونه اي از نمادها و تجليّات، رخ نشان داده است.
در حالي که منشاء اديان الهي اراده ي حضرت باريتعالي است، تا انسان را که با وجود عقل و فطرت خداجويانه، از مسير هدايت به سوي کمال خود، منحرف مي گردد، متذکّر شده، راهنمايي فرمايد.
آنچه مسلّم است و واقعيّات برخي از اديان الهي که امروزه نيز وجود دارند، نشان مي دهد، هريک از اديان الهي و آيات بَيّن و روشن آن و معجزات پيامبرآن، متناسب با رشد و تکامل فکري انسانهاي معاصر ايشان بوده است تا انسانها به راحتي قادر به درک آنها شده از راههاي انحرافي دست کشيده به مسير نجات و هدايت بپيوندند.
نقش اديان الهي در فرهنگهاي بشري:
تأثير اديان الهي در فرهنگهاي بشري غير از تأثير اديان ابتدايي است. چنانکه گفته شد، شعائر، مناسک و مراسمي که هريک از اديان ابتدايي به واسطه ي آنها شناخته مي شود، تجليّات نفس انسانها است که خود بشر، آنها را قرار داد نموده است و جزئي از فرهنگ بشر محسوب مي گردد.
در حالي که اديان الهي، مجموعه اي از دانستنيها، حقايق و فرامين است که از جانب خداوند متعال به بشر رسيده است و انسان يا اصلاً آنها را نمي دانسته است و يا به دلايل مختلف از آنها غافل بوده است. نقش پيامبران آگاه کردن و متذکّر نمودن مردمان بوده است. مناسک و شعائر و مراسم اين اديان نيز توسط پيامبران براي پيروان تبيين مي گشت و به وسيله ي ايشان اجرا مي شد.
بنابراين اديان الهي خود فرهنگ ساز بودند، مجموعه ي دانستنيها و حقايقي را که مي آوردند، دانش بشر را افزايش مي داد و مناسک و شعائر و مراسمي که دستور مي دادند، بخشي از فرهنگ گذشته ي پيروان را متحوّل مي ساخت و مجموعه ي راه و رسم زندگيشان مي شد. علاوه بر آن حقايق و مناسک جديد که پيروان را در مسيري نو قرار داده بود، خود موجب شکوفايي استعدادهاي خفته ي ايشان مي شد و دستاوردهايي نيکو به بار مي نشاند.
حقايق، عقايد و مناسک جديدي که توسّط اديان الهي براي بشر آورده مي شد، گونه اي از تأثير را در مخالفان نيز داشت. به اين صورت که در مخالفان اين اديان انگيزه هايي جديد براي مقابله و تعارض به وجود مي آورد و لذا اين انگيزه ها موجب مي شد مخالفان استعدادهاي انساني خود را در مسيري مخالف مسير هدايت به کار گيرند و بالطّبع دستاوردهايي به جاي گذارند که فرهنگ کفر و شرک و فسق و فساد و… را تناور سازد. پيش از اين دو دسته عملکرد انسان و به مقتضاي آن وجود دو دسته دستاورد فرهنگي مثبت و منفي را براي بشر متذکّر شديم.
تأثير ديگر اديان الهي در جوامع انساني و به تَبَع آن در فرهنگهاي بشري، اين بود که، اديان الهي اگرچه خود عامل وحدت و تجمّع پيروان بودند، لکن پيروان چنين وحدت و اجتماعي را تضمين نمي کردند، زيرا به دلايل مختلف بين پيروان هريک از اديان الهي اختلافهايي به وجود مي آمد که به تَبَع آن فرقه ها و کيشهاي متعدّدي در ذيل آن دين تشکيل مي شد. حکم اين فرقه ها و کيشها تماماً جز آنچه منطبق بر دين راستين است، همان حکم فرهنگهاي ابتدايي است، که ناشي از نفس انسان بود، و رابطه ي آن فرقه ها وکيشها با فرهنگ از سنخ رابطه ي عناصر فرهنگ با آن است.
ديدگاههاي عدّه اي از دانشمندان درباره ي نقش اديان الهي در فرهنگهاي بشري:
تأثيري که اِليُت و ماکس وِبِر براي مسيحيت، در ساختن فرهنگ امروز اروپا، قايلند، از نوع عقيده ي پيروان يک مذهب بر فرهنگ است و از آن نقشي که اديان الهي در ساخته شدن فرهنگ يک جامعه دارند کمتر سخني به ميان آمده است. امّا کاسيرر نقش اديان الهي را در تغيير فرهنگها و به وجود آوردن فرهنگهاي جديد بيشتر متذکّر مي گردد. البتّه ديدگاه وي درباره ي منشأ اديان الهي که وي از آنها به اديان بني اسرائيل ياد مي کند، مبهم است. يعني اينکه سرچشمه ي اين اديان اراده ي خداوند بوده است، در کلام کاسيرر آشکار نيست. اما يک نکته کاملاً واضح است و آن اينکه دين شناسي کاسيرر از دو سوي اَبتَر است؛ زيرا انبياء دينهاي مورد توجّه وي از انبياء بني اسرائيل شروع مي شوند و به مسيح عليه السّلام ختم مي گردند.
وي و هيچ يک از فرهنگ شناسان حضرت نوح عليه السّلام و حضرت ابراهيم عليه السّلام را در نظر نمي گيرند واز اين سوي دين اسلام هم ناديده گرفته مي شود.
نظريات کاسيرر درباره ي نقش اديان الهي را، که خود آنها را اديان موحّد مي نامد، مي توان به شرح ذيل خلاصه کرد: او مي گويد: “گسترش انديشه ي مذهبي را مي توان در سه جبهه ي نفساني و اجتماعي و اخلاقي، تعقيب و توصيف نمود. او معتقد است تحوّل شعور فردي و اجتماعي و اخلاقي به سوي يک نقطه ي واحد متوجّه است و نوعي دگرگوني تدريجي را نشان مي دهد که عاقبت به همگونگي منتهي مي گردد.” وي در توضيح اين نظر خود مي گويد:
“تصورات دين بدوي بسيار مبهم تر و نامتعيّن تر از تصورات و آرمانهاي امروز ماست. مفهوم مانا نزد اهالي پرلينزي و تصوّرات مشابه آن را که در ساير نقاط جهان مي يابيم، مؤيد خصيصه ي ابهام و عدم ثبات آنهاست. اين مفهوم هيچ گونه فرديتي، چه عيني و چه ذهني ندارد و در حکم جوهر مشترک و مرموزي است که در همه چيز سرايت کرده است.
مانا ذات يک فرد خاص نيست، مي توان آن را از وي گرفت و به شخص ديگر منتقل نمود. مانا نه خصيصه ي فردي دارد و نه هويت شخصي. يکي از اوّلين و اساسي ترين وظايف هر مذهبي، کشف اين گونه عناصر شخصي در مقولات مقدس و قدسي(غير ديني) است.
البتّه انديشه ي مذهبي براي نيل به اين هدف، راه درازي را طي نموده است. اصل تقسيم کار، گشاينده ي روزنهي جديدي در تحوّل فکر مذهبي است. مدّتها قبل از اينکه خدايان شخصي به ظهور برسند، خداياني وجود داشتند که ضرورت وجوديشان، ناشي از وظيفه و نقش مشخّص آنها بود و به اصطلاح، آنها را خدايان تابعي مي ناميم. اينان هنوز به مرتبه ي خدايان شخصي مذهب يونان نرسيده اند، يعني خدايان هومر که در المپ زندگي مي کردند، و از سوي ديگر، ديگر خصيصه ي مبهم تصورات اساطيري بدوي را ندارند. اينان اگرچه موجوداتي ملموس و انضمامي بودند، ولي اين خصيصه ي آنان ناشي از عمل آنها نبود و ظاهراً وجود شخص آنها ايشان را به اين صفت موصوف مي ساخت و به همين جهت هم، اسامي خاصي مثل زئوس، هرا و آپولون ندارند و فعّاليّت ويژه ي آنهاست که آنها را به يک صفت مشخّص مي کند.
در اغلب موارد، اين خدايان متعلّق به يک محلّ خاص هستند و از اينرو، فاقد صفت جهانيند و مي توان آنها را خدايان منطقه اي ناميد”. (ارنست کاسيرر؛ فلسفه و فرهنگ؛ 138)
“در روم باستان دگرگوني نقش خدايان به حد اعلي مي رسد. در زندگي يک دهقان رومي، هر عملي، قطع نظر از کيفيّات آن، واجد معناي مذهبي خاصّي بود. هيچ عملي نبود که خدايان تابعي، راهنما و پاسدار آن نباشند. عدّه اي مراقب بذرپاشي، گروهي به حراست از شخم و کود مي پرداختند و هر گروهي از خدايان، انجام مراسم مخصوص خودشان را طلب مي کردند.
خداياني که روميها در خانه و خانواده مي پرستيدند، اصلاً از نوع ديگري هستند. اين گروه از خدايان بيان کننده ي عميق ترين احساسات خانوادگي روميها هستند و کانون مقدّس خانه را تشکيل مي دهند. اين خدايان موارد مهر و محبّتي هستند که روميها نسبت به نياکان خود داشتند. امّا اينان نيز سيماي مشخّصي ندارند، شخصي نيستند و به جماعت تعلّق دارند. هر گروه از اين ايزدان يک اسم دارند، خداياني که در خانواده پرستيده مي شوند به نام خدايان نيکخواه معروفند و آنها که در کشاورزي به کار مي آيند بسته به کاري که نظارت مي کنند اسامي ساتور، اوکاتور و استرکولينوس را مي گيرند”.(همان؛ 139)
اولين بار يونانيان بودند که بر ايزدان و خدايان لباس فرديّت و تشخّص پوشاندند. هنر يوناني راه تازه اي پيش پاي خدايان مي گشايد. به گفته ي هرودوت، “هومر و هزيود خدايان يونان را نام و نشان بخشيده اند و چهره ي آنان را وصف کرده اند.” حجاري يونان، کاري را که شعر آغاز کرده بود، تکميل کرد. زئوس، ايزد المپ تنها با تجّسم صورتي که فيدياس به او داده بود، قابل انديشيدن بود.
زماني که نفوذ فرهنگ يوناني در روم شدّت يافت، ايزدان گروهي، صورت مشخّصتري پيدا کردند. خدايان روميها، که موجوداتي صرفاً بالقوّه بودند و تصوّر مردم از آنها بيشتر گروهي بوده است تا فردي، با نفوذ فلسفه ي يونان لباس فرديّت و تشخّص پوشيدند و بالقوّه بودنشان ناقص و مبهم به نظر آمد واز آنجا اعتقاد به جاودانگي روح سرچشمه گرفت.
خدايان عصر هومر در يونان موجوديت خود را مديون گرايشهاي اخلاقي نيستند. اکسنوفان مينويسد: “هومر و هزيود، تمام افعالي را که مثل دزدي و زنا و تقلّب اسباب شرم ميان مردم مي شد به خدايان نسبت داده اند” و همين عدم کمال خدايان شخصي يونانيان بود که سبب شد، تا فاصله ي بين طبيعت انساني و طبيعت يزداني از بين برود.
روميها جنبه هاي عاملي طبيعت خود را روي ايزدان منعکس نمي کردند. در حالي که يونانيان ويژگيهاي شخصيّت، روحيات و اشکال متنوّع خود را از خلال شخصيّت ايزدان به نمايش مي گذارند. (ارنست کاسيرر؛ فلسفه و فرهنگ؛ 141)