تصحيح شدن مسيرهای هدايت انسانها با قرآن
و يکی شدن مسير پس از پيروی از قرآن
روزِيت با روزِيت يکسـان نشـد گرحَبيبَت از بَرَت مهمـان نشـد
من چه گويم هرچه می آيد نصيب می رساند صدقِ آن رزْقِ حَبيب
کِی به ظُلمت می بَـرَد جانِ هُـدا ديگرَ از او می رسد نـورِ خُـدا
روشنِ يک يک زِ الفاظِ تو باز نورِ دائم می شود در مُلکِ راز
تا يکـی زان همـه مهمـان آمده جـانشينَت در مصلّايـت شــده
از فِساد و سَفْکِ دَم چون شد کِنار کِی بَرَد جانِ هِدايَت سوی نار؟
علـم عالَـم چون به علمِ او نَهی 360 جَهلِ خود،کِی،تو به محرابَش دَهی؟
آغاز دريافت نازله های الهی و
رشد پيامبر درونی و شياطين نفس و پيروزی بندگان خدا
در صـلاةِ روز و فرجـامِ قنـوت می بَرَد جانش زِ ميدانِ سکوت
سوره ی اوّل چو آيد سویِ او گفته ی ديگر بزايد آن عدو
وَرنه آن شاهـد سراسر تا تويی خود بيَانـدازَد عدويش باتـويی
بنده ات چون سوره یِ تو می بَرَد تا قيــامَت راهِ فـردا می خَــرَد
دشمنِ کردارِ او گفته ی خود می بَرَد تا خود نمايد سویِ خود
اين تويی کان سوره ی مُلکِ بَقا آنچنان گويی که دل گردد جُدا
تا بيايــد آنکه از جايش برفت اين تويی کو می پذيريش به هفت
تا به هفتــم آسمانش جـا دَهـی خشتِ اوّل را به جانَش می نَهی
تا بيايـد، از تـو آرَد اين نشـان جلـوه یِ اوّل بيـاری زو چنـان
“که اگر گفتی، نکردی رنجه شو 370 وَرْنـه با بـودِ خدا رو بنـده شو
تا همـه مُلکِ زميـنِ تو به بَعد ريشه گيرَد از مصلّايت به سَعد
بَعدِ تو از اين زمين سویِ خداست هرچه بارَد آسِمانش گُو رَواست”
صِدقِ جانَت روزگاری رُو شود کـه همـه جانِ هـدايت او شود
جانِ تـو مِعـراجِ کُلِّ عالَـمَ است تا بيايد دل همه جـا آدَمَ است
جانشينِ کوی تـو در هـر مَکان عالِمی گـردد که انجامش نَهان
نزدِ تـو در مُلکِ باقی می رَوَد خِشتِ اوّل تا به آخر می نَهَـد
اينچنين تـو می نمايی در کتاب غيبِ جانم را که آيَم من زِ تاب
چون رَوَم از روزِ اوّل بر نشان تـو همــه آيَت نماييَم بــه جـان
بعدِ آن ديگر هدايت از تـو باد مُلکِ نعمتهـا زِ سـویِ تو فِتاد
تا گلِستانِ دلم پُر رازِ تـوست 380 آنچه در دل می نَهی آغازِ توست
سَبْعِ اوّل تا به سَبْـعِ جانِ خود می بَری تا زو کنم اَعيانِ خود
اين جهان از جان تو روشن شود مُلکِ عالَم زو چنين گلشن شود
آنچـه داديَش نشان از ما بَقیٰ می رسانَـد جانِ او را تا هُـدیٰ
پُر دريغ از مُلکِ اوّل می پَرَد خـود بميرانَد هـدايَت می بَـرَد
واماندن انسان مغرور به فريبهای شياطينِ درون
ليکن آن جانی که گويی سرکش است گَر بخواهد خود کُشَد، پُر رَنجش است
اين ملائک که دهد من را نشان شد زِ من، چون تو نموديَم چنان
آن نشان ديگرَم کـو نزدِ تُست من نمی دانم، تو آوَر آنچه رُست
نزدِ من ديوِ دو سر پيدایِ زشت آنچنان خود می نمايد کو سِرِشت
بی نــوا از نایِ خود نور آوَرَد ديوِ او آتش به نايش می بَــرَد
وقتِ مهرت هم زِ خـود بيرون نشـد 390 نامـه ات جُـز از بَرَش پُـر خون نشـد
من هـوای مِهرِ ديگر کرده ام نامه ات را هم زِ سويت بُرده ام
ليکن آگاهی زِ راهَت کِی بَرَم تا نياوردی نشانت کِی بَرَم
باز آنجا هـم تـويی در اين زمين تو رساندی جـانِ من را تا به کين
کينِ آن دشمن چو شد از سویِ تو رحمتت آورده ام تا کــوی تـــو
زان سِتمها که به جانم می خَريد ذرّه ذرّه جانِ مــن از تــو بُريـد
ديگر او از من جُدا خود می نمود روح تو در من به سويَت می غُنود
تا بيايد من ببيند کو رسيـد تا به آن اسماء حُسنايت که ديد،
خود چنان آغشته از کينِ درون، پُر فسون از مهرِ آيين دو دون،
که نبيند دانش پاکت به دل می بَرَد پنهان مرا تا سوی گل