اوّلين مثال انسانِ عابد آدم عَلَيْهِ السَّلام است
آنکه هستی دارد از خود اين تويی اين تويی در جامِ عالَم وين تويی
هر که را اسمی نهـادی اسم توست هر که را دادی نمادی رسم توست
چون زِ آدم نام بُردی در کتاب جمله انسانها بياوردی حِساب
هر که بگذشتی زِ خود از مردمان 460 يک يک از اسماءِ تو شد زو عيان
تا بـه آن کــوهِ بلنـد آرزو کو نمودی در جهان يکباره رو
از قيامِ جانش او پيدا شود “اَعْبُدُ” گويان به تو تا جان رود
هر يک از غيبی که در او بُرده ای از نهان آرَد بُرون چون خوانده ای
اصلِ امروزِ جهـان، پيمان توست چون بگيـرد نعمتت، انسانِ توست
وسوسه ی شيطان و بيرون رفتن انسانِ عابد از مسيرِ اطاعت
تا دريافت فرمانِ کشتن نفس
از يکی آدم که می زايد زَمين تا بنی آدم که می باشد چنين
جُز به نعمت کِی توانستی بِمانْد در نوايند تا به روزی که برانْد،
زان همه نعمت که آوردی نشان، کورِ خودبينِ بُزُرگی خواهِمان
تا زِ سجـده سر زِ دربَت می ربـود حرفِ ديگر جُـز زِ حرفَت می فُزود
حِطَّـةٌ با حِنْطَـةٌ يکسان نشد زين سبب رِزْقَت دِگر قرآن نشد
از چنان تابی که بر سر می دهند 470 کِی توانستی به نعمتها رَسند
جُز زِ آن کُشتَنگَهِ جانهای خود کو بِميرانَد زِ دل همتای خود
کِی توانَد هر يک از خود بگذَرَد جُز که رحمانت زِ محرابَش بَرَد
گوساله صفت شدنِ نفس انسان پس از آغاز سرکشی
فِسْقِ اوّل از بَنای جان بکاست آدَمِ جان مُرد وابليسش بپاست
مِثْلِ جان گوساله دانی در کتاب کو پديد آيد به بامَم با حساب
از شکستن عَهدِ اوّل تا به آن که نمايش می دَهيش آنجا به جان
بِستَری در مُلکِ جانم می شود تازه بامِ جانِ من رسوا شود
بَعدِ آن گوساله را گَر می کُشَم موسیِ جانم به والا می رَسم
وَرْنه در آن کُفــرِ خود پنهان شَوَم کودکم دارم به گاوَش می رَسم
بازگشت نفس به مسير انسان بودن
پس از يادآوری نعمتهای خداوند و پايبندی به عهدِ او
ذکـرِ نعمتهای تــو شايـد مرا از خفـا آرَد بــرون تا انتهـا
تا ببينـم اوّليــن آباءِ خــود 480 خود بگيرم عهد او را باءِ خود
اين تويی بايد نشانِ مَن دَهی عهدِ ديرينی که بر ما می نَهی
وَرْنه اندازه یِ خود را می دَرَم پَستیِ آخـر به اوّل می بَـرَم
من نمی بينم که دشمن در نهاد ريشه گيرد تا بترسَم از نماد
اين تويـی رحمت زِ محـراب آوَری بنـده ات آری بـه سـوی باوَری
تا رها گردد زِ مَکْرِ آن حسود خود بيايد سویِ اين رَبِّ وَدود
کُفرِ اوّل بر همان آوارگی است گر ببيند دل همه افتادگی است،
از مَقامِ بودنِ خود بر دُروغ کو نَمايی بر من آنجا پُر فُروغ
تـا شناسم ذکـرِ اوّل نعمَتَت خـود رسانَـم تا ببينـم رحمَتَت
باز هم از دل بُرون گردَد نهان گـر بمانم بر دروغِ خـود رَوان،
حقّ بـودنهـای من در قافلـه 490 آنچنـان کـه تو بدانی فاصله
گر بترسم از تو آنگونه که شد ديگرت هرگز نيارم آنچه شد
خود بدانم حقّ و بر کردارِ آن آنچنان گردم روان کو شد نهان
در مصلّای نمازت، يا بـه دل سفره انـدازی برای آنکه گِل،
قامَتِ جانش بـه فقـر اندازه کرد صورتش بُـرد و زبانش تازه کرد
تا رَسَم آنجا که هر رکعت زِ مهر با جماعت می رَوم راهِ سپهر
آن نزول آخرين مهرِ تو را بَر بنی آدم که خواهيشان رها
در کتاب تازه ات که می نَهی بر بُلندای سپهرت آن صَفی
کو رهانَد ما و من را از سخن می رساند نيکی جانم به من
همچنان تا عقلِ جان، خود را بَرَم از خودم آگه، به تـو روی آورم
باز هم اينجا تويـی گردون مرا 500 می بَری بر مِهرِ خود افزون مرا
وَرْنه آن رکعت که جانم می رود دست و پايم کِی توانَد خود بَرَد
تا بدان ترسی که از تو می بَرَم در ملاقاتی که از تو می خَرَم
با يقينـی که بر آن بودَت بَـرَم خانـه ام را تا بـدان کوُيَت بَرَم
رَجعتِ من مِهرِ گردانِ تو است وَرْنه اين بيچاره حيرانِ تو است
مثالِ انسانِ عابِدِ عاقل موسی عليه السّلام است
گَر به فضلَت نعمتش افزون کُنی موسیِ جانش بَر او ميمون کنی
با چنان جانِ مُبارک که دَهيش برتر از هر دو جهانش می نَهيش
گـر بگيرد آنچـه دادی بر هُمام بی کَـمُ اندازه تا صبـحِ سلام
خـود هدايت می کنی جانش به مهـر می بَريش آنجـا که آوردی سپهـر
ليکن اندازه یِ آن جانَت که تو بُرده ايش آنجا که خواهد نامِ نو
کِی تواند شـد چنان جامی کـه نِی 510 می نوازَد سينه اش را پی به پی
کافِـرِ اوّل اگر من بـوده ام آيت جانَت بـه قَـدرَم داده ام
قدرِ من باشد مُجازاتَ از سَماء وَرْنه آيتها همه قُول اَستُ ماء
گَر بترسم از تو آنگونه که شد هرگزم نايد زِ آيت آنچه شد
فِسْقِ من نازل چنان پيمانه کرد! کِبْرِ جانم نيکيَت اندازه کرد
گَر شکيبا باشم و کُفر آوَرَم نيکیِ مردم به جايَت می خَرَم
وَرْ به صبْرَم ياريَت را آوَرَم نيکيِ جانَت به جانَم می بَرَم
در همه راه عبادتهـای توست 520 وحدَتِ ما خاکيـان، تا رایِ توست