معني واژه فرهنگ:
واژه فرهنگ در كتابهاي لغت فارسي علاوه بر علم، فضل، دانش، عقل، ادب، تعليم و تربيت و آموزش و پرورش به معني شاخه درختي است كه آن را بخوابانند و بر آن خاك بريزند تا ريشه بدهد و سپس به جاي ديگر نهال كنند.(دهخدا، ذيل واژه فرهنگ) معادل فرانسوي واژه فرهنگ واژه كولتور است كه از نظر لغوي به معني كشت و زرع است و امروز نيز مشتقّاتي از اين كلمه به معني كشت و زرع به كار مي رود. معادل انگليسي آن واژه کالچر است كه به معاني مختلفي چون رشد دادن باكتري در لوله آزمايش و كشت زمين به كار رفته است. (اسپردلي و، 1372،ص25) وجه تشابه معاني قديم و جديد فرهنگ و معادلهاي فرانسوي و انگليسي آن مفهوم رشد يافتن و شكوفا شدن است. گويا همچنان كه با پرورش و تربيت ويژه، كشت و زرع به بار مي نشيند و محصولي نيكو مي دهد، انسان نيز با پرورش و تربيت ويژه، شكوفا شده، استعدادهايش رشد مي يابد.
تعريف فرهنگ:
بالغ بر دويست و پنجاه تا چهارصد تعريف در آثار جامعه شناسان، فرهنگ شناسان و مردم شناسان براي فرهنگ ديده شده است.(روح الاميني، 1372) «ادوارد بارنت تيلر” قديمي ترين تعريف فرهنگ را در قرن نوزدهم سال 1871 در كتاب “فرهنگ ابتدايي” چنين آورده است: «فرهنگ كلّيّت در هم تافته اي است شامل دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيّات، آداب و رسوم و هر گونه توانايي و عادتي كه آدمي همچون عضوي از جامعه به دست مي آورد.»(آشوري، 1357،ص39) وي بعدها درباره منظور خود از فرهنگ مي گويد: «مراد من از فرهنگ، به عنوان يك مفهوم تشريحي، همه ساختمانهاي ذهني يا تصوّراتي است كه فرد پس از زاده شدن مي آموزد يا مي آفريند… اصطلاح تصوّر شامل مقولاتي است مانند نگره ها، معناها، عواطف، احساسات، ارزشها، هدفها، مقاصد، دلبستگيها، دانش، باورها، روابط و همبستگيها». و در جاي ديگر تأكيد مي كند: «مراد من از فرهنگ به عنوان يك مفهوم توصيفي، همه آن ساختمانهاي ذهني است كه براي فهميدن جهان تجربي، انگيزشهاي دروني و بيروني و واكنش نشان دادن در برابر آن به كار برده مي شود… فرهنگ خود عبارتست از تصوّرات، نه فرايندها» و درباره يك فرهنگ خاص مي گويد: «مراد من از يك فرهنگ، يعني فرهنگ به عنوان مفهوم جدا كننده، سيستمي از مشخّصات فرهنگي است كه از تاريخ سرچشمه گرفته و پاره اي كمابيش جداكردني و به هم پيوسته از كلّيّتي است كه فرهنگ ناميده مي شود. مشخّصاتي كه آن را از ديگر فرهنگ ها جدا مي كند، همان هايي است كه همگان يا افرادي ويژه از يك گروه يا “جامعه” كمابيش از آنها بهره دارند.» (همان،ص69) از سال 1871 كه اوّلين تعريف درباره فرهنگ بيان شد تا سال 1952 تعاريف متعدّدي از سوي انسان شناسان و جامعه شناسان ارائه شد. در سال 1952 دو انسان شناس آمريكايي به نامهاي كروبر و كلاكهان به نقّادي تعاريف فرهنگ پرداختند و نتايج آن را در كتابي به نام “فرهنگ، يك بازبيني انتقادي مفاهيم و تعريفها” آوردند. آنها صد و شصت و چهار تعريف درباره فرهنگ را گرد آوردند. دامنه اين تعريفها مفاهيمي مانند “رفتار آموخته” تا “تصوّرات ذهني” و “ساز و كار دفاعي رواني” را در بر مي گيرد. مطالعه تعاريف متعدّد درباره فرهنگ مي رساند كه در اين تعاريف وجوه يكساني مورد توجّه نبوده و هر تعريف بنا بر ديدگاه ويژه اي درباره انسان و ويژگيهايش از يك سو و عناصر سازنده فرهنگ و چگونگي شكل گيري آن از سوي ديگر بيان شده است.
دلايل اختلاف ديدگاه فرهنگ شناسان و انسان شناسان درباره فرهنگ عبارتست از “ديدگاه هاي خاص ايشان درباره ويژگيهاي انسان” و “محدود شدن تعاريف ايشان به عناصر فرهنگي تشخيص داده شده”. ميتوان تعاريف ارائه شده را در چند دسته قرار داد:
يك دسته از تعاريف، فرهنگ را فرآورده انسان معرفي مي كند و به آثار حركت انسان در طول تاريخ خود اشاره دارد. مانند تعريفي كه رويتر در سال 1939 بيان كرده است: « اصطلاح فرهنگ به معناي مجموع آفرينش هاي بشري و به معناي نتايج سازمان يافته تجربه بشري تا زمان كنوني به كار مي رود. فرهنگ شامل همه چيزهايي است كه بشر به صورت ابزارها، جنگ افزارها، سرپناه ها و ديگر كالاهاي مادي و فرآيندها ساخته است، شامل همه چيزهايي است كه از جهت ديدها و باورها، انديشه ها و داوريها، قانونها، نهادها، هنرها و علوم، فلسفه و سازمان اجتماعي ساخته و پرداخته شده است. فرهنگ همچنين شامل همبستگيهاي دروني اين عناصر و ديگر جنبه هاي زندگي بشري است، بدان سان كه آن را از زندگي حيواني جدا مي كند. هر چيز مادي و غير مادي كه به دست بشر در جريان زندگي آفريده شده باشد، در مفهوم فرهنگ جاي مي گيرد.» تعاريفي كه مانند تعريف رويتر تمام آثار حركت انسان را “فرهنگ” مي نامند، به بي فايده، كم اثر و ناكام بودن بسياري از اقدامات انسان در برآورده كردن نيازهايش اشاره ندارد. اين اقدامات خودبخود فراموش شده است و تنها آن دسته از رفتار بشر فرهنگ ناميده مي شود كه به دليل كارساز بودن، به مرور به صورت عادت يا باور درآمده باشد. اين عادات و باورها به صورت الگوهايي، براي خود فرد يا ديگران كه به صورت اكتسابي به آنها آموخته مي شود، در مي آيد تا براي تأمين نيازهاي فردي و اجتماعي به كار گرفته شود. وينستن ميگويد: «رفتار بشري تا بدانجا رفتار فرهنگي شمرده مي شود كه عادت فردي بر حسب الگوهايي شكل گرفته باشد كه آن الگوها هم اكنون، همچون پاره اي جدايي ناپذير از فرهنگي باشد كه فرد در آن زاده شده است.»(همان، ص63-67)
دسته اي ديگر از تعاريف، فرهنگ را به عنوان راه و روش يا قاعده و الگو دانسته است و به اين معنا اشاره دارد كه تنها آن بخشي از فرآورده هاي انساني را مي توانيم “فرهنگ” بناميم كه براي خود آن افراد يا ديگران شيوه يا الگوي عمل شده باشد. هرسكوويتس درسال 1948 در تعريف خود درباره فرهنگ يك جامعه ميگويد: «فرهنگ راه و روش زندگي يك قوم است، حال آنكه جامعه مجموع سازمان يافته ي افرادي است كه از يك راه و روش معيّن زندگي پيروي مي كنند. به عبارت ساده تر، جامعه مركّب از مردمان است و راه و روش رفتار آنان فرهنگ شان است.» بيدني پيش از او در سال 1946 فرهنگ را چنين تعريف كرده است: «تعريف جامع و مانع فرهنگ عبارتست از رفتار، احساس، و انديشه ي آموخته يا پرورانده افراد در يك جامعه، همچنين الگوها يا اشكال آرمانهاي عقلي، اجتماعي و هنريي كه جوامع بشري در طول تاريخ از خود بروز داده اند.» (همان، ص49- 52) الگوها و شيوه هاي زيست بشر از نسلي به نسل ديگر منتقل شده است و هر نسلي به دو صورت در اين الگوها و شيوه هاي زندگي دخل و تصرف نموده است. يكي اينكه اين شيوه ها و الگوها را مورد اصلاح قرار داده است و ديگر اينكه تجارب و عملكردهاي جديد خود را نيز به عنوان الگوهاي جديد به آنها افزوده است.
اين توضيح دو دسته از تعاريف فرهنگ را شامل مي گردد: يك دسته تعاريفي كه فرهنگ را به عنوان «ميراث اجتماعي» معرفي مي كند. مانند تعريفي كه از رادكليف – براون در سال 1949 نقل شده است: «به عنوان يك جامعه شناس، واقعيتي كه من بدان نام فرهنگ مي دهم، فرآيندفراداد فرهنگي است، يعني فرآيندي كه از راه آن در يك گروه يا طبقه اجتماعي معيّن زبان، باورها، تصوّرات پسندها، دانش، چيره دستيها و انواع عرفها دست به دست از شخصي به شخصي و از نسلي به نسلي فراداده مي شود.» (همان، ص44- 48) و دسته ديگر تعاريفي كه فرهنگ را به عنوان «وسيله سازواري و حلّ مسائل» معرفي مي كند. مانند تعريف پيدينگتن كه در سال 1950 درباره فرهنگ بيان كرده است: «فرهنگ يك قوم را ميتوان مجموعي از ساز و برگ مادي و فكري تعريف كرد كه آن قوم با آنها نيازهاي اجتماعي و زيستي خود را برميآورد و خود را با محيط سازگاز مي گرداند.» (همان، ص53- 56) اين دسته از تعاريف اگرچه به طور صريح به اصلاح الگوها و شيوه هاي زيستي كه به نام فرهنگ منتقل مي شود اشاره ندارد، لكن به نحوي ضمني مي توان اصلاح شدن الگوها را از آن استنباط كرد. زيرا زماني كه الگوها و شيوه هاي منتقل شده به عنوان وسيله حلّ مسائل و برآوردن نيازهاي نسل دريافت كننده فرهنگ معرفي مي شود، بي گمان هر نسل جديد، الگوها و شيوه هاي نوي كه براي حلّ مشكلات جديد خود خلق كرده را نيز همراه با الگوها و شيوه هاي پيشينانش به نسل بعد از خود منتقل مي كند، در اين صورت است كه هر نسل به نوبه خود در ميراث فرهنگي گذشتگانش تصرّف مي نمايد و اين تصرّف يا در حدّ اصلاح شيوه ها و الگوهاست و يا به صورت خلق باورها و شيوه هاي جديد است. تغييراتي كه درالگوها و شيوه هاي زيستي، انديشه ها و باورهاي تشكيل دهنده فرهنگ در نسلهاي متمادي به وجود مي آيد، بسيار كند و نامحسوس است.
اختلاف تعاريف نقل شده درباره فرهنگ به دليل نوع نگرش به وجوه خاصي از فرهنگ است و هيچيك از آنها جامع و مانع نيستند. تعريفي از فرهنگ را مي توان پذيرفت كه تمام وجوه را در برداشته باشد.
دسته اي ديگر از تعاريف فرهنگ ناظر بر عناصر تشكيل دهنده فرهنگ است. اين تعاريف در موضوع «يكسان دانستن عناصر فرهنگ با فرآورده هاي انساني در طول تاريخ بشر» مشترك هستند، امّا تعداد و انواع عناصر در اين تعاريف يكسان نيست. در تعريف «ادوارد بارنت تيلر”، كه به عنوان قديمي ترين تعريف فرهنگ از آن ياد شد، عناصري چون دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيّات، آداب و رسوم به چشم مي خورد. در تعريفي كه از كلاكهان و كلي نقل شده است تعداد بيشتري از عناصر فرهنگ نام برده شده است: «فرهنگ، به طور كلّي، به يك مفهوم تشريحي، به معناي گنجينه اي انباشته از آفرينندگي بشر است: كتابها، نقّاشيها، بناها و مانند آن، و نيز دانش هماهنگ كردن خود با محيط، انساني يا طبيعي، [همچنين] زبان، رسوم و نظام آداب، فضائل اخلاقي، دين و احكام شايست و ناشايست كه با گذشت روزگاران پديد آمده است.» (همان، ص44- 39) اختلافي كه در اين دسته از تعاريف مشاهده مي شود ناشي از اختلاف در شناخت نيازها و استعدادها و ويژگيهاي انسان است كه منشاء اصلي فرآورده هاي انساني يا عناصر فرهنگي است. خوشبختانه فرآورده هاي انساني غالباً قابل مشاهده است. از اينرو فرهنگ شناسان مي توانند با مشاهده اين فرآورده ها عناصر فرهنگي را شناسايي كنند. علّت عدم مشاهده تمام عناصر فرهنگ در تعريف همگان اين است كه: اوّلاً انسانها در جوامع مختلف، بنابر آن دسته از نيازهاي فعّال شده و استعدادهاي شكوفاشده شان كه به عوامل متعدّدي بستگي دارد، فرآورده هاي مختلف را به وجود مي آورند، ثانياً ديد فرهنگ شناسان به جوامع تحت تحقيق خود و مطالعات و تجربياتي كه در اين زمينه داشته اند، محدود است. از اينرو هر محقّقي دسته اي از عناصر را كشف مي كند. البتّه اگر تمام عناصري را كه پژوهشگران مختلف از جوامع سراسر دنيا به دست آورده اند، فراهم آيد نيز نميتوان به طور قاطع فرهنگ را تنها مشتمل بر آن دانست، زيرا چه بسيار استعدادهاي ناشناخته انسانها كه ممكن است در طول زيست آتي آنان شكوفا شده، محصولات نيكويش را ارائه دهد.
براي تعريف فرهنگ بايد سه نسبت زماني گذشته، حال و آينده در نظر گرفته شود. شايد اين تعريف كه ميگويد: «فرهنگ عبارت است از مجموعه اي به هم تافته از ميراث مادي و غيرمادي هر جامعه كه به صورت اكتسابي از نسلي به نسل بعد منتقل مي شود و توسّط نسل حاضر تعديل و كامل شده، به نسل آتي واگذار مي گردد»، به عنوان يك تعريف عام پذيرفته شود. اين تعريف عام همراه با عناصري كه تشكيل دهنده فرهنگ هر جامعه است، به عنوان تعريف فرهنگ آن جامعه بيان مي شود و همراه با عناصري كه شايسته نوع انسان و لازمه حركت تكاملي او بدون توقّف و سقوط است، به عنوان تعريف «فرهنگ جهاني بشر» قابل قبول خواهد بود.