بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
آشنايی با
سبک زندگی اسلامی
با بهره گيری از داستان زندگی يک دختر ايرانی
کاملا راست با اسمهای ساختگی
4 اشتغال و ادامه تحصيل
يکسال نشده بود که پسرم به دنيا آمد. نمی دانم چرا دوباره شروع به نوشتن کردم. شايد به خاطر اعتراض پسرم از کمی وقتش برای زنگ زدن به مادر پيرش که هر لحظه منتظر شنيدن صدای او يا ديدن روی ماهش است. می گويد در اين وضعيت که فاطمه سادات وقت زيادی از ما می گيرد. پايان نامه دکتری خودم، پايان نامه دکتری مريم، دوری راه خانه تا مهدکودک و دانشگاه، تمام شدن قرار داد پژوهشگاه و … شما هم می خواهی هر روز بيام کرج يا زنگ بزنم. گفتم ما هم همين مسائل را داشتيم، که ناگهان صدايش بلند شد که شما چندين نفر دور و برتان بود، تنها نبوديد و … ، بيشتر مطالبش را نشنيدم. رفتم به گذشته ها … فقط می دانم پس از چند جمله خداحافظی کرديم. ديگر حوصله از سرگيری کار علمی را نداشتم. کمی قرآن خواندم، بعد خوابيدم ديدم خوابم نمی برد، سراغ کارهای ديگر رفتم، اما آرام نمی شدم. بالاخره به نظرم رسيد برخی خاطرات گذشته که پی در پی به ذهنم خطور می کرد را براي علی بنويسم. ديدم ممکن است دوباره ناراحت تر شود. چون می دانستم که خودش هم از اينکه نمی تواند بيشتر به ما رسيدگی کند ناراحت است. بالاخره تصميم گرفتم بيايم سراغ اين پرونده و نگارش خاطرات را دوباره ادامه دهم. مطالب ديگری برای نوشتن در ذهن داشتم. ولی وقتی سراغ آخرين قسمت نوشته ها آمدم با تيتر همين مطلب و جمله اوّلش روبرو شدم. «اشتغال و ادامه تحصيل، يکسال نشده بود که پسرم به دنيا آمد.» ديدم با حال و روز خودم و وضعيت فعلی علی خيلی تناسب دارد. شروع کردم به بازگشت به عقب و رسيدن به پايان آنچه پيش از اين گذشت. يادم افتاد که بعد از مراسم عقد، پدرم اصرار داشت سيّد مهدی بماند و به قول خودش کار به آسانی سر و سامان گيرد. خانه چندين اتاق کوچک داشت و اتاق من هم برای پذيرايی از داماد آماده شده بود. به هر حال به دلايل مختلف نه من و نه سيّد مهدی نپذيرفيم. اصرار داشتم زندگی ما در خانه مستقلی شروع شود. ولی داماد سرمايه ای نداشت و قول پدرم برای کمک به ما هم با وجود امکان شروع زندگی در همان خانه پدری با ترديد همراه بود. بعد از يک ماه راضی شديم که زندگی را از همان اتاق دوازده متری من در خانه پدرم آغاز کنيم. از آبان ماه تا اسفند 62 در همان اتاق کوچک زندگی می کرديم. زندگی که چه عرض کنم، در واقع ميهمان بوديم. صبح با هم به دانشگاه می رفتيم و نزديک غروب با هم برمی گشتيم. ناهار را در دانشگاه می خورديم. صبحانه و شام را هم سر سفره پدرم. دو ماه بعد از مراسم عقد باردار شدم. وقتی آخر اسفند تصميم گرفتيم خانه پدرم را ترک کنيم، پس از جستجوی فراوان توانستيم دو اتاق در يک خانه بزرگ اجاره کنيم. در آن خانه بزرگ قديمی که دوازده باغچه داشت، هم صاحبخانه با حدود ده دوازده نفر عائله و هم يک مستأجر ديگر مثل ما زندگی می کردند. دو اتاق جمعا بيست متری با يک آشپزخانه يک متر در يک متر و يک حياط خلوت دو متر در يک متر سهم ما بود. بين درب اتاق عقبی و آشپزخانه يک پرده آويختيم که از آمد و رفت مستأجر طبقه بالا آسوده باشيم. بالای حياط خلوت را هم با يونوليت پوشانديم و به آشپزخانه متّصل کرديم. يخچال و گاز و برخی لوازم ديگر را در آن خلوت سرپوشيده که حالا قسمتی از آشپزخانه ما بود قرار داديم. حمام نداشت. در جهيزيّه هشت هزار و پانصد تومانی که از روی سند می دادند نيز ماشين لباسشويی وجود نداشت. بعداً پدرم يک ماشين لباسشويی سطلی برايم آورد. دو فرش ماشينی شش متری، يک يخچال، يک گاز سه شعله کوچک و يک چراغ والُر با يک قواره پارچه چادر مشکی اقلام جهيزيه ای بود که با سند ازدواج به ما دادند. البته مادرم تمام ظروف چينی خودش را هم به من داد. دور از چشم من، که گفته بودم هيچ چيز آزاد نمی خواهم، يک کيف شامل قاشق و چنگال و چاقو و لوازم از اين دست را برايم خريده بود. راستش حال و هوای انقلابی داشتن آن سالها بسياری از چيزها و کارها را برايمان آسان کرده بود. گاهی هم بر اثر نبودن يکی از لوازم دچار مشکل می شديم. اين کيف لوازم آشپزخانه، که مادرم به عنوان هديه خودش به من داد، بسيار برايم مفيد بود. هنوز هم برخی از آن ها را دارم. يادش به خير، خدا رحمتشان کند. از جمله لوازمی که در خانه جديد بسيار به آن نيازمند شديم کمد بود. خانه پدرم کمد ديواری داشت. در اين خانه هيچ جايی برای ظروف و لباسها وجود نداشت. به جهيزيه مختصر ما سه کمد نيز اضافه شد که آن را در اتاق عقبی قرار داديم. در اتاق جلوی، که يک پنجره بزرگ شبيه به درب با شيشه های مات رو به حياط داشت، يک کتابخانه بزرگ با تعداد زيادی کتاب گذاشتيم. حمل اين کتابخانه و کتابها تنها بار سنگين و پر زحمت اسباب کشی ما بود. دو فرش ماشينی جهيزيه را هم انداختيم توی اتاق جلوی که حالا ميهمانخانه ما بود. در اتاق عقبی هم يک فرش ماشينی دوازده متری قديمی انداختيم، که در اتاق خانه پدری داشتم.
با همين روال سال 63 را شروع کرديم و ادامه داديم. به خاطر بارداری خيلی تنبل شده بودم. بيشتر در خانه می ماندم. به سيّد مهدی، که حالا رئيس من هم بود، گفتم: برايم مرخصی رد کن، می گفت: همين که گزارش کار برايت رد نکنم کافی است. مرخصی نمی خواهد. يک ماه به زايمانم مانده بود که مادر سيّد مهدی از شهرستان به خانه ما آمد. به خيال خودش و ديگران برای کمک به من و تنها نبودنم آمده بود ولی خدا بيامرز توان کار کردن نداشت. نيازی هم نبود، کارهای خانه و پخت و پز را خودم انجام می دادم. منتظر به دنيا آمدن بچه بوديم، سيسمونی خوبی هم تهيّه کرديم. يک تخت و گهواره سر هم و يک کمد لباس و لوازم ديگر. لباسهای بچه را مادرم دوخت و گلدوزی کرد. بالاخره روز بيست و دوم مرداد 63 پسرم به دنيا آمد. تا قبل از به دنيا آمدنش گاهی به محل کار می رفتم. برخی کارها را به منزل می آوردم. ولی بعد از به دنيا آمدنش تقريباً هيچ فرصتی برای کار و تحصيل نداشتم. يک بار فقط او را به منزل مادرم بردم، پس از برگشتن ديدم هم خودش بسيار گريه کرده بود هم مادرم کلافه شده بود. انگار بچه داری را فراموش کرده بود. يک بار هم تصميم گرفتم علی را به مهد کودک بگذارم. پول کافی برای مهد کودک خصوصی نداشتيم. به مهد کودک دانشگاه مراجعه کردم، مسئول آنجا از آشنايان خودم بود. گفت: روز اوّل بمان تا بچه به مربّی عادت کند. در اتاق کناری منتظر ماندم. صدای گريه بچه قطع نمی شد. بعد از نيم ساعت طاقت نياوردم، بچه را تحويل گرفتم و رفتم. قبل از يکسالگی علی عمه پدرم که پير بود از شهرستان برای ديدن ما آمده بود. مدّتی بود که همسرش فوت کرده بود و تنها زندگی می کرد. زن مذهبی و نماز شب خوانی بود. دوستش داشتم. به او پيشنهاد کردم برای نگهداری بچه نزد ما بماند. او هم پذيرفت. الان که فکرش را می کنم. نمی توانم باور کنم که ما و عمه خانم و بچه در آن دو اتاق کوچک زندگی می کرديم. ماشين لباسشويی سطلی را اين روزها پدرم برايم آورد. آبگرمکن که نداشتيم، با آب سرد در آن آشپزخانه کوچک، شستن لباسها، حمام کردن بچه، از همه مهمتر شستن کهنه های بچه، … کار آسانی نبود. تهيّه مواد غذايی و پخت و پز هم که وقت خود را می طلبيد. عمه خانم فقط مسئول نگهداری بچه بود. با او بازی می کرد يا به او ميوه و غذا می داد. گاهی هم ظرف می شست و البته به دليل زيادی ظرفها اعتراض می کرد. در آن دو اتاق کوچک چندين بار اقوام يا دوستان سيّد مهدی ميهمان ما می شدند. باز نمی دانم چگونه از آن همه آدم در اين دو اتاق کوچک پذيرايی می کردم. عمه خانم بعد از يکسال رفت. بچه بزرگتر شده بود و او را با خودم به دانشگاه می بردم. در اتاق پژوهشی که پر از کتاب و نوار بود با خواهران دانشجو که بعضا همکاران پژوهشی ما نيز بودند دوست شده بود و بازی می کرد.
بعد از گذر زمان بسيار به اين موضوع فکر می کردم که چطور دو نفر همکار پس از ازدواج با يکديگر، يکی بدون هيچ گونه تغيير در برنامه کاری به مراتب بالاتر در تحصيل و شغل خود می رسد و ديگری همه برنامه هايش تحت الشّعاع زندگی خانوادگی و تربيت و رشد فرزند قرار می گيرد. آن همه اصرار برای ادامه تحصيل و اشتغال در برنامه های علمی از روی اختيار و بدون کوچکترين اعتراض کمترين سهم را از اوقات بيست و چهار ساعته من داشت. به جای آن رسيدگی به زندگی خانوادگی و نگهداری و تربيت فرزند بيشترين وقت را به خود اختصاص داده بود. آنقدر شيفته فرزندم بودم که اين معاوضه شغل و تحصيل از يک طرف با اشتغال به امور خانه و فرزند را احساس نمی کردم. البته گاهی خيلی دلم برای کارهای علمی خود تنگ می شد. هرگز کارهای علمی خود را قطع نکردم ولی بسيار محدود شده بود. شغلم را از دست دادم و سه سال خانه نشين شدم. تنها برای شرکت در برخی کلاسها و جلسات به دانشگاه می رفتم. در اين فاصله دخترم را نيز باردار شدم. اواسط بارداری دوم بودم که دوباره دعوت به کار شدم. يک طرح پژوهشی داشتم که در اين سه سال آن را انجام می دادم و نتيجه آن باعث شد تا از طرف مسئول وقت و برای ادامه و اتمام آن پروژه دوباره کار خود را در دانشگاه از سر بگيرم. هنوز دوره کارشناسی من در دانشگاه نيز به اتمام نرسيده بود. سيّد مهدی هرگز به اين سختيهايی که در انجام کارهای خانه، نگهداری فرزند، بارداری، جمع بين تحصيل و شغل و وظايف همسری و مادری و خانه داری فکر نمی کرد. البته خريد خانه با او بود. در اين يک وظيفه هم انتظار ما را به طور کامل برآورده نمی کرد. اين روزها که گاهی از گذشته ياد می کنم و سختيهای آنروزها را به زبان می آورم، با تعجّب می گويد: شما که در رفاه کامل بوديد!!!
پس از به دنيا آمدن پسرم و زياد شدن کارهای من و بی علاقگی و بی تفاوتی سيد مهدی به دانستن اخبار خانه و نيازهای مالی و عاطفی ما و حتّی گاهی بی توجّهی او به تمام آنچه برای من مهم بود، نزاعهای لفظی ما شروع شد. هيچ اعتراضی به ادامه تحصيل و اشتغال من نداشت، ولی برای ممکن شدن آن نيز هيچ تلاشی نمی کرد. حتّی حاضر به شنيدن اعتراض من هم نبود. ديگر به خود قبولانده بودم که تمام اين کارها وظيفه من است و بايد برای جمع بين آن خود چاره ای بينديشم. در اثر همين چاره جويی بود که سه سال خانه نشين شدم و کارهای علمی و تحصيلی را در خانه انجام می دادم. هرگز بدون کار علمی نبودم ولی گاهی آن قدر کم می شد که دلم به حال خودم می سوخت. در عوض رشد روز به روز پسرم و زيبايی و نشاط او مرا به وجد می آورد و خوشحال می کرد. همين موجب آرامش من بود. پنج ماه و نيم پس از بارداری دوّم بود که پدرم ما را از آن دو اتاق اجاره ای نجات داد. خانه بزرگی را خريد و خلوت آن خانه که يک حياط کوچک با دو اتاق دوازده متری در زيرزمينی با سه پله و دو اتاق جمعا هجده متری با يک تراس دو متری، هفت هشت پله بالای آن زيرزمين را به ما داد. بدون وجهی برای اجاره يا رهن. به دليل سختيهای آن خانه اجاره ای گمان می کرديم که به بهشت آمده ايم. پنجسال در اين خانه کوچک زندگی کرديم. در اين مدّت دخترم درست در سه سالگی پسرم، به دنيا آمد و دوباره عمه خانم را برای نگهداری سادات خانم دعوت کرديم. دوره کارشناسی من تمام شد و با عنوان معاون پژوهشی دو پروژه تحقيقاتی را اداره می کردم. برای آزمون کارشناسی ارشد نيز آماده می شدم. برای آنکه تحصيل و اشتغالم زندگی همسر و فرزندانم را دچار مشکل و اختلال نکند بايد زحمت بسياری را متحمل می شدم. نظم و صبر از مهمترين ابزار من برای جمع کردن ميان وظايف زندگی خانوادگی و علاقه به تحصيل و فعّاليّت علمی و پژوهشی بود. بسيار اتفاق می افتاد که به خاطر سردی آب و کار زياد در شب زمانی که همه در خواب بودند، بيمار می شدم. با اين حال نه کسی بود حالم را بپرسد نه کسی به آن مقدار کار و گاهی ناتوانی و رنجوری من اهمّيّتی می داد. بايد بر بيماری، سختی کار، سردی آب و هوا و … غلبه می کردم. برای برقراری نظم و مرتب انجام شدن کارها و هماهنگ کردن ديگران با برنامه ها مجبور می شدم که گاهی خشن بشوم. الان از آنهمه کار و تلاش برای تک تک اعضای خانه و رسيدگی به امور يکايک آنان و البته تحصيل و شغل خودم سختگيری گاه به گاه من در ذهن پسرم مانده است.
کمی دلم به حال خودم می سوزد. خواستم به او بگويم فاطمه سادات دو ساله ات، سلامت باشد. آن روزها ما نمی توانستيم از پوشک استفاده کنيم. نه رسم بود و نه توانايی مالی آن را داشتيم. من کهنه های شما را با آب سرد آب می کشيدم. پس از خشک شدن اطو می کردم. لباسهايتان را گاهی با وقت گذاری بسيار از حراجيها تهيّه می کردم. برای آنکه بهترين مدرسه را برايتان پيدا کنم روزها و هفته ها با اين و آن مشورت می کردم. ساعتها پشت کلاس قرآن يا خوشنويسی منتظر می ماندم تا شما را به خانه برگردانم. برای راحتی شما از سرويس مدرسه رانندگی ياد گرفتم و راننده خصوصی شما شدم. با زحمت زياد مواد غذايی را فراهم می کردم، می شستم و می پختم. يک روز بدون غذا نبوديد. خود و پدرتان را مجبور به برخی مسافرتها می کردم تا شما هم سير و سياحت کنيد و هم لذت ببريد و شاد باشيد. مشکلم اين بود که در تصميم گيری و برنامه ريزی و اجرا هميشه تنها بودم و بايد ديگران را با خود موافق و همراه می کردم. کس ديگری نبود که به اين امور فکر کند يا برای انجام آن تلاش کند. با اين حال خداوند را شاکرم که فرزندان خوبی را به من عطا کرد. خوشبخت و سلامت باشند.